مقاله مکتب بودایست

School Paper Bvdayst

دانلود مقاله مکتب بودایست – تحقیق

تحولات مارکسیسیم اروپایی در آغاز سده بیستم
در حالی که جامعه شناسان سده نوزدهم نظریه هایشان را درمخالفت با مارکس می پروراندند ،‌شماری از مارکسیست ها نیز کوشش همزمانی را درجهت روشن کردن و بسط نظریه مارکس به عمل آوردند.
بعد از مرگ ماکس ، نظریه مارکسیستی نخست تحت سلطه  کسانی قرار گرفت که در این نظریه جبرگاریی علمی و اقتصادی می دیدند. والر شتاین این دوره را عصر « مارکسیسم  سنت گرا» نامید.
«فردریک  انگلس» حامی وهمکار  مارکس را که تا چندین سال بعد از مرگ او زنده بود ، باید از نخستین هواداران این چشم انداز به شمار آورد. این نظر اساساً مبتنی بر این برداشت بود که نظریه علمی مارکس پرده  از قوانین اقتصادی حاکم بر جهان سرمایه داری برداشته است. این قوانین سقوط گریز ناپذیر نظام سرمایه داری را نشان می‌دادند. نخستین اندیشمندان مارکسیست مانند « کارل کائوتسکی» در صدد آن برآمده بودند که شناخت درست تری از عملکرد این قوانین بیابند . این چشم انداز با مسایل گوناگونی همراه بود یکی آن که به نظر می رسید این نظریه ضرورت عمل سیاسی را که پایه اساسی موضوع مارکس است ، از بین برده است . یعنی دیگر نیازی به فعالیت سیاسی افراد و به ویژه کارگران احساس نمی‌شد.از آنجا که نظام سرمایه داری خواه ناخواه فرو می پاشید ، تنها کاری که برای آنها می ماند دست روی دست گذاشتن و ماندن در انتظار سقوط گریز ناپذیر این نظام بود . در یک سطح نظری ، مارکسیسم جبرگرایانه رابطه دیالتیکی میان افراد و ساختارهای اجتماعی وسیعتر را نادیده می‌گیرد.
این مسائل به واکنش در میان نظریه پردازان مارکسیست و رشد «مارکسیسم هگلی»  در اوایل سده بیستم انجامید. آنها برای این «مارکسیست هگلی» نامیده شدند که می‌کوشیدند تعلق «هگل» به آگاهی را با علاقه جبرگرایان به ساختارهای اقتصادی جامعه در آمیزند. آنها هم به جهت تظری وهم به دلایلی عملی اهمیت داشتند . از جهت نظری ، آنها اهمیت فرد ، آگاهی و رابطه میان اندیشه و عمل ، را دوباره گوشزد کردند و از جهت عملی ، بر اهمیت عمل فردی در به راه انداختن انقلاب اجتماعی تاکید کردند.
مهمترین هوادار این دیدگاه «جورج لوکاچ»  بود به گفته «مارتین ژی»  «لوکاچ » «بنیانگذار مارکسیسم غربی» بود. او نویسنده‌ «طبقه و آگاهی طبقاتی» بود که سند منشور مارکسیسم هگلی تلقی می شود. « لوکاچ» در اوایل سده بیستم آغاز به آن کرد که مارکسیسم را با جامعه شناسی پیوند زند .این پیوند با رشد نظریه انتقادی در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ تسریع شد. (ریترز، ۱۳۷۹، ۵۲ – ۵۱)

انتقاد مارکسیست های هگلی به مارکسیست های سنتی و دلایل روی آوردن به ریشه های هگلی نظریه مارکس:
بیشتر مارکسیست های سنتی جبرگرای اقتصادی بودند و عوامل اجتماعی را تحت شعاع عامل اقتصادی و تقلیل پذیر به اقتصاد می دانستند. مارکسیست های هگلی مانند « لوکاچ» به این دیدگاه اقتصادی تک بعدی انتقاد داشتند و علاوه بر عوامل اقتصادی و مادی بر عوامل ذهنی و فرهنگی نظریه مارکس نیز تاکید می‌کردند آنها برای تکمیل دیدگاه مارکسیستی و بسط‌ آن به عوامل ذهنی و فکری به ریشه های هگلی نظریه مارکس به ویژه در آثار اولیه‌اش روی آوردند. (ریترز، ۱۳۷۹ ، ۲۵۹)
جورج لوکاچ
دست نوشته‌های اقتصادی و فلسفی سال ۱۸۴۴ که بیشتر تحت نفوذ ذهن گرایی هگلی بود ، برای بیشتر اندیشمندان مارکسیست ناشناخته بود به هر روی در دهه ۱۹۲۰ «لوکاچ» اثر عمده‌ای «طبقه و آگاهی طبقاتی» را نوشته بود و در آن بر جبنه ذهنی نظریه مارکس تاکید ورزیده بود.
« خدمت عمده لوکاچ به نظریه مارکسیستی ، در دو مفهوم عمده‌اش ، «چیزوارگی و آگاهی طبقاتی» نهفته است.»
«لوکاچ» از همان آغاز آشکار ساخت که نمی خواهد کار مارکسیست‌های اقتصادی را در زمینه چیزوارگی یکسره رد کند، بلکه تنها بر آن است که افکار آنها را گسترش و بسط دهد او با مفهوم مارکس از کالا، که آن را به عنوان « مساله اصلی و ساختاری جامعه سرمایه داری» مشخص ساخته بود کارش را آغاز کرد . مفهوم مارکس از طلسم انگاری کالاها،‌پایه مفهوم چیروارگی لوکاچ بود.
تفاوت میان طلسم انگاری کالاها و چیزوارگی ، در میزان گستردگی دو مفهوم نهفته است. مفهوم طلسم انگاری محدود به نهاد اقتصادی است اما لوکاچ مفهوم چیز وارگی را به سراسر جامعه – دولت قوانین و بخش اقتصادی گسترش می دهد. یک فراگرد پویا است که در همه بخشهای جامعه سرمایه داری جریان دارد، مردم باور کرده‌اند که ساختارهای اجتماعی، حیاتی برای خودشان دارند و درنتیجه این ساختارها خصلتی عینی پیدا کرده‌اند لوکاچ این فراگرد  را چنین توصیف کرده است:
انسان درجامعه سرمایه داری با واقعیتی که خودش ( به عنوان یک طبقه) ساخته است روبرو می شود. این واقعیت برای او چونان پدیده‌ای  طبیعی به نظر می رسد که از خودش بیگانه است، او خودش را یکسره بازیچه قوانین این واقعیت می‌انگارد، فعالیتش  محدود به این شده است که برای منافع شخصی خودخواهانه‌اش تا آنجا که می‌تواند ، در تحقق یک نوع قوانین گریز ناپذیر فرد گرایانه، به پیش تازد. اما او حتی در حین انجام دادن یک چنین « کنشی» شناخته  عینی رویدادها به شمار می‌آید و نه شناسای آنها . « لوکاچ» مساله چیزوارگی را محدود به سرمایه داری می دانست.
دومین خدمت لوکاچ، کارش درباره آگاهی طبقاتی است از نظر لوکاچ آگاهی طبقاتی خصلت گروهی از آدمهایی است که جایگاه همانندی را در نظام تولیدی اشغال می‌کنند. این نظریه تاکید بر آگاهی بورژوازی و به ویژه پرولتاریا می انجامد. در کار لوکاچ ،‌میان جایگاه عینی اقتصادی، آگاهی طبقاتی واندیشه های واقعی و روان شناختی انسان‌ها در باره زندگیهایشان پیوند آشکاری وجود دارد.
مفهوم آگاهی طبقاتی در نظام سرمایه داری، مستلزم حالت پیشین آگاهی کاذب است. این به آن معناست که طبقات درجامعه سرمایه داری معمولاً درک درستی از منافع طبقاتی‌شان ندارند. برای نمونه، تا مرحله انقلابی، اعضای پرولتاریا ماهیت و گستره استثمارشان را در نظام سرمایه داری به خوبی تشخیص نمی‌دهند. کاذب بودن آگاهی طبقاتی نیز از جایگاه طبقاتی در داخل ساختار اجتماعی جامعه،‌سرچشمه می‌گیرد. « آگاهی طبقاتی مستلزم نا آگاهی طبقاتی فرد از شرایط طبقاتی و اجتماعی – تاریخی است. این کاذب بودن ، یعنی توهمی که در ذات این موقعیت نهفته است، به هیچ روی خود خواسته نیست.
بیشتر طبقات اجتماعی در سراسر تاریخ نتوانسته‌اند بر این آگاهی کاذب فایق ایند تا از این طریق به آگاهی طبقاتی راستین دست یابند اما با این همه جایگاه ساختاری پرولتاریا در داخل نظام سرمایه‌داری ، توانایی ویژه دستیابی به آگاهی طبقاتی را به آنها بخشیده است.
توانایی دستیابی به آگاهی طبقاتی ، ویژه جوامع سرمایه داری است. در جوامع ما قبل سرمایه‌داری، عوامل گوناگونی از رشد آگاهی طبقاتی جلوگیری می‌کردند . یکی آن که دولت به گونه‌ای مستقل از اقتصاد بر قشرهای اجتماعی تأثیر می گذاشت، دیگر آن که آگاهی منزلتی ( حیثیت) گرایش به پوشاندن آگاهی طبقاتی ( اقتصادی) داشت. لوکاچ از این وضع نتیجه گیری می‌کند که بنابراین درون یک چنین جامعه‌ای امکان چنان موقعیتی وجود ندارد که درباره مبنای اقتصادی روابط گوناگون اجتماعی اگاهی به دست آید. برعکس مبنای اقتصادی سرمایه‌داری ، روشنتر و ساده‌تر است. در یک چنین جامعه‌ای ، مردم ممکن است به پیامدهای موقعیت اقتصادیشان آگاهی نداشته باشند ولی دست کم ناخود آگاهانه درباره آن هشیاری دارند. در نتیجه آگاهی طبقاتی به نقطه‌ای رسیده است که در آنجا می‌تواند خود آگاه گردد در این مرحله جامعه به یک رزمگاه عقیدتی تبدیل می‌شود که در آن آنهایی که می‌کوشند بر خصلت طبقاتی جامعه سرپوش گذارند در برابر کسانی صف آرایی می کنند که خواستار برملا کردن آنانند.
لوکاچ در بررسی قضیه آگاهی طبقاتی ،طبقات گوناگون جامعه سرمایه داری را باهم مقایسه می‌کند او استدلال می‌کند که خرده بورژوازی و دهقانان به خاطر موقعیت ساختاری مبهم‌شان در نظام سرمایه‌داری نمی توانند آگاهی طبقاتی را در خود  بپرورانند. از آنجا که این دو طبقه باز نمودگر بقایای جامعه عصر فئودالی‌اند. نمی‌توانند درک درستی ازجامعه سرمایه‌داری داشته باشند . بورژوازی می‌تواند آگاهی طبقاتی را درخود بپروراند. اما در بهترین حالت، رشد سرمایه دار را به عنوان یک پدیده خارجی و تابع قوانین عینی درک می‌کند، چندان که تنها می‌تواند آن را به گونه‌ای انفعالی تجربه کند. اما پرولتاریا گنجایش پروراندن آگاهی طبقاتی راستین را دارد و برای همین است که بورژوازی درموقعیت دفاعی قرارگرفته است . لوکاچ نمی‌پذیرفت که پرولتاریا را تنها نیروهای خارجی سوق می‌دهند .بلکه این طبقه را به عنوان خلاقان فعال سرنوشت خودشان در نظر می گرفت . در رویا رویی بورژوازی و پرولتاریا طبقه بورژوا همه سلاح های سازمانی و فکری را در اختیار دارد در حالی که تنها چیزی که برولتاریا دست کم در آغاز  کار، دارد این است که توانایی درک مسیر حرکت جامعه را داراست . با گسترش دامنه‌نبرد ، پرولتاریا از حالت وجودی «طبقه درخود» یعنی یک موجود آفریده ساختار اقتصادی بیرون می‌آید و به حالت «طبقه‌ای برای خود » یعنی طبقه‌ای که به جایگاه و رسالتش آگاهی دارد، تغییر شکل میدهد. به بیان دیگر نبرد طبقاتی باید از سطح ضرورت اقتصادی به سطح هدف آگاهانه و آگاهی طبقاتی کارآمد، بالا کشیده شود. هرگاه به چنین نقطه‌ای برسد پرولتاریا توانایی دست یازیدن به عملی را خواهد داشت که می تواند نظام سرمایه داری را سرنگون سازد.
لوکاچ یک نظریه جامعه شناختی غنی داشت،  هر چند که این نظریه آغشته به اصطلاحات مارکسیستی است. او به رابطه دیالتیکی میان ساختارهای ( بیشتر اقتصادی) سرمایه داری، نظام‌های فکری ( به ویژه آگاهی طبقاتی) اندیشه فردی و سرانجام،‌کنش فردی ، توجه داشت . چشم انداز نظری لوکاچ، پل مهمی را میان جبرگرایان اقتصادی و مارکسیست‌های نواندیش‌تر فراهم می‌سازد. ( ریترز، ۱۳۷۹ ، ۱۹۷ – ۱۹۴) گ
جیزوارگی reification : یک کالا در اصل یک نوع رابطه میان مردمی است، که آن را به عنوان یک چیزو به صورت یک چیز باور می کنندو در نتیجه صورتی عینی بخود می گیرد. (ریترز،‌۱۳۷۹، ۱۹۵)
طلسم انگاری fetishism
آدمها در کنش متقابل با طبیعت در جامه سرمایه‌داری ، محصولات یا کالاهایی را تولید می کنند اما آدمها این واقعیت را نمی‌بینند که خود آنها هستند که این کالاها را تولید می‌کنند و به آنها ارزش می‌بخشند به نظر آنها چنین بنطر می‌رسد که ارزش کالا را بازاری که مستقل از کنشگران است تعیین می‌کنند یعنی برای کالا و بازارشان وجود عینی قائل می‌شوند . (ریترز، ۱۳۷۹ ، ۱۹۵)

مقدمه
در سال ۱۹۴۷، تحت فشار شوروی ، حکومتی دست نشانده در مجارستان تأسیس شد. در ۲۳ اکتبر ۱۹۵۶، مردم مجارستان از جوّ اختناق و ترور و وحشت به تنگ آمدند و با هدایت روشنفکران و دانشجویان برضد این حکومت دست به قیام زدند. انتخاب مجدد ایمره ناگی به نخست وزیری و طلب آزادی‌های دموکراتیک از پیامدهای این جنبش مردمی بود با دخالت حکومت شوروی در ۵ نوامبر ۱۹۵۶ ، خیزش ملت مجار سرکوب شد. نقش روشنفکران در شورش ۱۹۵۶ بسیار مهم بود، و رژیم کادار در سال‌های ۱۹۶۰ در مورد آن‌ها نرمش نسبتاً زیادی نشان داد در اواسط سال‌های ۶۰ بعضی از نویسندگان چپ غیررسمی، جهت گیری رادیکال ‌تری پیدا کردند ، در این جهت‌گیری بی شک رویدادهای ۱۹۶۸ در فرانسه و چکسلواکی تاثیر داشت. نام مکتب بوداپست را در واقع ، «جورج لوکاچ» به جریان فکری چپ نو مجارستان داده است . اندیشمندان این مکتب کوشیدند، با نقد مارکسیسم ارتدوکس ، به باز آفرینی اندیشه مارکسیستی بپردازند خواست این نظریه پردازان ، در نهایت ، جامعه‌ای سوسیالیستی و دموکراتیک است.
شایان ذکر است که به جهت کمبود منابع درخصوص موضوع مکتب بوداپست منبع اصلی را مکتب بوداپست  محمد جعفر پوینده را که در بهار ۱۳۶۹ به رشته تحریر در آورده است قرار داده‌ام. این کتاب اطلاعات سودمندی را درباره‌ی این دبستان در اختیار علاقمندان می گذارد. در ادبیات سیاسی و جامعه شناختی ما جای چنین اثری خالی بود و مترجم در گزینش مطالبی که بتوانند معرف اندیشه‌های این نحله باشند موفق است. یادش گرامی.
از اساسی‌ترین کارهای نویسندگان این کتاب نقد نظام حکومتی نوع شوروی، همچون حاکمیتی خشن و توتالیتر به شمار می‌آید.

مکتب بوداپست به قلم سامی نعیر Sami Nair
« سامی نعیر» اندیشگر معاصر فرانسوی به اختصار به معرفی سردمداران این مکتب و دیدگاه‌های اصلی آن می پردازد.
«آگنس هلر» ، « فرنس فهر»، « جورج مارکوش» و ، میهای وایدا» به گفته جورج لوکاچ گروهی را پدید می‌آورند که خود او نام «مکتب بوداپست» را به آن می دهد اما به اعتقاد نویسنده به این سیاهه اسامی زیر را باید افزود: آندراش هگدوش، ماریا مارکوش، جورج بنس، یانوش کیش، شاندور رادنوتی و جورج کنراد. نعیرمعقد است که این مکتب از آثار لوکاچ  در دوره بیش از استالین ( ازجان وصورت‌ها تا تاریخ و آگاهی طبقاتی) وپس از استالین «آخرین زیبایی شناسی و هستی شناسی وجود اجتماعی» تاثیر فراوانی پذیرفته است. اما به تاثیرپذیری از او محدود نمی شود.
مکتب بوداپست با جنبش استالین زدایی در شوروی و کشورهای اروپای شرقی پیوند دارد. این مکتب در آغاز برنامه‌ی به نسبت منسجمی داشت که به قول سامی نعیر عبارت است از:
۱ـ بازآفرینی اندیشه مارکسیستی
۲ـ دستیابی به جایگاه مهمی در عرصه ایدئولوژیکی
۳ـ آشکار سازی نیروهای اجتماعی‌ای که در مجارستان به دگرگونی دمکراتیک گرایش دارد.
اما در فاصله سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۸ این جریان فکری دچار انشعاب وجدایی می‌شود.
امروزه در بقایای این جنبش سه جریان قابل تمیزند.
الف ) جریانی که فرنس فهر، آگنش هلر، جورج و ماریا سارکوش « تبعیدیان خود خواسته» به استرالیا آن را نمایندگی می‌کنند.
مهم‌ترین ویژگی های این جریان عبارت است از:
۱ـ زایندگی فکری استثنایی
۲ـ گسست قاطع از سوسیالیسم واقعاً موجود
۳ـ ریشه یابی انتقادی در مارکسیسم
ب) جریانی که امروزه آندراش هگدوش نماینده آن است وی از ضرورت مبارزه برای اصلاحات درونی و درعین حال، گسترش انتقاد سرسختانه از نظام حاکم ،‌پشتیبانی می‌کند. این جنبش « اصلاح کمونیسم» نام گرفته است.
ج) جریان پیرامون جورج بنتس و یانوش کیش که از مارکسیسم و کار نظری دست کشیده و امروزه به روزنامه  نگاری سیاسی در جناح مخالف اهمیت تعیین کننده‌ای می دهد.
در زمینه انتشارات جریان استرالیایی از همه پربارتر است. اثر گروهی آنها کتاب « دیکتاتوری بر نیازها» ( ۱۹۸۳ ) است که اساس موضع کنونیشان را در بر دارد که بررسی جامع نظام نوع شوروی و ضعف‌های خود اندیشه‌ی مارکسیستی را عرضه می‌کند.
اندیشه های کانونی این اثر عبارتند از :
۱ـ بازپیوستگی به انساندوستی که گستره مهمی از اندیشه مارکس را می‌سازد و یگانه پاسخ به انسان ستیزی مطلقی است که زاییده استالینیسم است. که نقطه عطف پیدایش نوعی فلسفه باز یافتگی است که آثار آگنس هلر شاهد برجسته آن است.
۲ـ تاکید مجدد بر فلسفه کردار در مقام پیوستگاه نظری، بویژه در تقابل با پوزیتیویسم در تمامی گونه‌هایش .
۳ـ همبستگی با چپ نو غربی در انتقادش از جامعه مصرفی و درجتسجوی نوعی سازماندهی جدید نظام نیازها.
۴ـ باریک اندیشی درباره امکان یک دموکراسی ریشه ای ، مبتنی برکثرت گرایی، اعتبار مجدد بازار، خود گردانی و اجتماعی کردن آزاد مناسبات تولید.
این احکام در تمامی آثار فردی و گروهی این جریان دیده می‌شود اما در اثر دیکتاتوری بر نیازها با دقت هر چه بیشتر بیان شده‌اند. این اثر برداشتی انسان شناختی از ذات بشر آن گونه که مارکس جوان بیان داشته و یکسره بر عالم نیازها پی‌افکنده شده است نظام دیکتاتوری بر نیازها امروزه گرفتار بحران است. این بحران حاصل چندین عامل است:
۱ـ نبود تسلط فرهنگی واقعی حاکمیت ( حزب) برجامعه: ایدئولوژی رسمی در واقع نمی تواند پاسخگوی نیاز فعالیت و مصرف فرهنگی مردمان این جوامع باشد.
۲ـ نوزایی جامعه‌های مدنی ( به ویژه در لهستان و مجارستان) که به نظر نویسندگان ، به جدایی از مجامع سیاسی حاکم می‌گرایند؛
۳ـ بحران اقتصادی الگوی رشد صفر که توانایی حل مسئله ارضی و مسئله وسایل مصرفی را ندارد؛
۴ـ پیدایی شکل های جدیدی از اعتراض فرهنگی که بنیاد پرستی مذهبی پاره‌ای از بخش‌های « همبستگی » در لهستان نشانه های برجسته آنند.
از دیدگاه نویسندگان این مکتب سمّ بنیاد پرستی به اندازه دیکتاتوری بر نیازها واپسگرا و پیشرفت ستیز است.
پس در عرصه اقتصادی دیکتاتوری بر نیازها در واقع نتیجه نظامی یکپارچه از سفارش‌های الزامی یعنی مجموعه‌ای از اجبارهاست که نتیجه چانه‌زنی گروهها در دل نظام حاکم است. بنابراین در نظام سوسیالیسم واقعاً موجود بیشتر موضوع یک اقتصاد سفارشی در میان است تا یک اقتصاد سیاسی و به ویژه از همین جاست که امکان ناپذیری گذار از حوزه تولید ابزار تولیدی به حوزه تولید وسایل مصرفی ناشی می‌شود.
اما تولید جنگ افزارها به علت ضرورت دفاعی از عقلانیت گریزی ساختاری در امان است در عرصه‌ی سیاسی نویسندگان معتقدند که از ۱۹۱۷ سیاسی کردن همه جانبه امور اجتماعی دیده می‌شود. حزب در مقام حاکمیت در تمامی حوزه‌های جامعه رسوخ می‌کند. و ساختار منافع خصوصی واجتماعی را با جزمیت تعیین می‌کند و بدین سان به طرزی مستبدانه منافع عمومی را مجسم می‌سازد و حاکمیت با هدف همگون ساختن تمامیت جامعه به مدد فشار دایمی ( ارتش و سازمان‌های پلیسی – امنیتی) بر نظام نیازهای اجتماعی همانقدر که از لیبرالیسم فاصله دارد به سلطه استبدادی نزدیک است.
در عرصه‌ی ایدئولوژی دیکتاتوری بر نیازها کاملاً آشکار است. ایدئولوژی هدفش در این نظام (سوسیالیستی موجود) مهار رفتار اجتماعی ، برانگیختن فرمانبرداری و اطاعت از حزب این صاحب یکتای حقیقت ایدئولوژیکی است. فقر فرهنگی نظام راه هر گونه بروز فرهنگی (‌مستقل) جامعه را سد می‌کند و باعث گسترش روان پریشی اجتماعی، فرسودگی اعصاب، ترس و … است.

فهرست مطالب

تحولات مارکسیسم اروپایی در آغاز سده بیستم    ۱

انتقاد مارکسیست های هگلی به مارکسیست های سنتی     ۳

و دلایل روی آوردن به ریشه های هگلی نظریه مارکس
جورج لوکاچ     ۳

مقدمه     ۹

مکتب بوداپست به قلم سامی نعیر    ۱۰

نگاهی به مکتب پوداپست نوشته فرانسواریویر    ۱۵

نیم نگاهی به زندگی و آثار اعضای مکتب بودا پست     ۱۶

درباره مکتب بوداپست اثر جورج لوکاچ    ۲۲

چپ نوین مجاز مقاله سرژ فرانکل و دانیل مارتن     ۲۵

نظریه و عمل از دیدگاه نیازهای انسانی به قلم آگنس هلر     ۳۰

وقت آزاد و تقسیم کار اثر ماریا مارکوش و آندراش هگدوش     ۳۵

فهرست واژگان     ۳۷

فهرست اسامی     ۳۸

فهرست منابع     ۳۹


فرمت فایل: WORD

تعداد صفحات: 41

پس از ثبت دکمه خرید و تکمیل فرم خرید به درگاه بانکی متصل خواهید شد که پس از پرداخت موفق بانکی و بازگشت به همین صفحه می توانید فایل مورد نظر خورد را دانلود کنید. در ضمن لینک فایل خریداری شده به ایمیل شما نیز ارسال خواهد شد. لینک دانلود فایل به مدت 48 ساعت فعال خواهد بود.


مطالب مرتبط